بسْم الله الرحْمن الرحیم اى عزیزى که اقبال محبان بر سر کوى طلب نعره عاشقان تست. در دریاء محبت سیاحت و غوص جویندگان تست، در میدان بلا تاختن شیفتگان تست.


آن دل که تو سوختى تو را شکر آرد


و آن خون که تو ریختى بتو فخر کند

و ان دما اجریته بک فاخر


و ان فوادا رعته لک حامد

اى جمالى که سوختگان فراق تو ثنا و مدح تو بر دفتر بى‏نیازى تو بخون حیرت مى‏نویسند.


اى جلالى که سرگشتگان تو در راه جلال تو منازل حیرت بر فرق دهشت مى‏گذارند.


آن کدام دل است که آتش خانه حیرت تو نیست.


و انتم ملوک ما لنحوکم قصد

آن کدام جانست که در مخلب باز قهر تو نیست.


سروا بکدام بوستانت جویم‏

باى نواحى الارض ابغى وصالکم


سر گشته منم که من نشانت جویم‏

ماها بکدام آسمانت جویم


اى راه طلب حق، چه راهى که قدمها در تو واله شد.

حورا بکدام خان و مانت جویم


اى آتش محبت حق، چه آتشى که دلهاى عالمى ترا هیزم شد.

اى قبله ناگزیر چه قبله‏اى که هر که روى در تو آورد دمار از جانش برآورى. شعر،


راه طلبت گر آشکارا بودى


هر مرحله‏اى ز راه پیدا بودى‏

گر راه تو افکنده بصحرا بودى


عشاق تو زنار چلیپا بودى‏

الرحْمن علم الْقرْآن آسان آسان نرسد دست هیچکس بحلقه درگاه قرآن مگر بتوفیق و تیسیر رحمن.


اگر کسى رسیدى باین دولت جز بعون رحمن، آن کس مصطفى بودى خاتم پیغامبران، که آن جلالت و منزلت که او راست کس را نیست از آفریدگان.


و حق جل جلاله در حق او میفرماید: الرحْمن علم الْقرْآن اى علم محمدا القرآن.


هر چند معلمان بتعلیم همى کوشند و استادان تلقین همى کنند و حافظان درس روان همى دارند، این همه اسباب‏اند و آموزنده بحقیقت خداست.


هر آموخته‏اى را آموزنده اوست. هر افروخته‏اى را افروزنده اوست.


عیسى را علم طب درآموخت: و یعلمه الْکتاب و الْحکْمة.

هر سوخته‏اى را سوزنده اوست. هر ساخته‏اى را سازنده اوست.


خضر را علم معرفت درآموخت: و علمْناه منْ لدنا علْما.

آدم را علم اسامى درآموخت: و علم آدم الْأسْماء کلها.


مصطفى عربى را اسرار آلهیت درآموخت: و علمک ما لمْ تکنْ تعْلم‏.

داود را زره‏گرى درآموخت: و علمْناه صنْعة لبوس لکمْ.


عالمیان را بیان درآموخت: خلق الْإنْسان علمه الْبیان.

قومى گفتند خلق الْإنْسان جمله مردم میخواهد بر عموم، مومن و کافر و مخلص و منافق، صدیق و زندیق، هر چه مردم است در تحت این خطاب است.


میگوید همه را بیافرید و همه را بیان درآموخت، یعنى همه را عقل داد و فهم و فرهنگ تا بمصالح خویش راه بردند و میان نیک و بد تمیز کردند. و هر کسى را لغتى داد که بآن لغت مراد یکدیگر بدانستند، در هر قطرى لغتى، لا بل در هر شهرى لغتى، لا بل در هر محلتى لغتى.


مردم را باین مخصوص کرد و ایشان را از دیگر جانوران باین تخصیص و تشریف جدا کرد.


و گفته‏اند خلق الْإنْسان عامه مومنان امت محمداند و علمه الْبیان راه حق است و شریعت پاک و دین حنیفى که ایشان را در آموخت و بآن راه نمود.


همان راه که جایى دیگر فرمود قلْ هذه سبیلی أدْعوا إلى الله ادْع إلى‏ سبیل ربک بالْحکْمة.


و آن گه آن راه بر سه منزل نهاد: یکى معرفت شرع ظاهر، دیگر معرفت مجاهده و ریاضت باطن. سدیگر حدیث دل و دل آرام و داستان دوستان.


و آن گه بر سه قوم حوالت کرد و بر زبان این سه قوم ایشان را تعلیم کرد فرمود: سائل العلماء و خالط الحکماء و جالس الکبراء. از علماء علم شریعت آموز.


از حکماء علم ریاضت، از کبراء علم معرفت.


و گفته‏اند خلق الْإنْسان علمه الْبیان انسان اینجا آدم صفى است.

همان انسان که گفت خلق الْإنْسان منْ صلْصال کالْفخار هر چند بصورت فخار و صلصال است، بسیرت سزا سراپرده قرب و وصال است.


بظاهر نگاشته آب و گل است، بباطن سلطان محبت را محمل است.


العبرة بالوصل لا بالاصل. الوصل قربة و الاصل تربة.

بظاهر سلالة منْ طین است، بباطن خاتم دولت را نگین است.


الاصل من حیث النطفة. و الوصل من حیث النصرة.

علمه الْبیان علم اسماست که وى را در آموخت و بآن یک علم او را بر فرشتگان پیشى داد تا از بهر وى بجواب فرشتگان گفت: إنی أعْلم ما لا تعْلمون.


اى عجبا، اسرار ربوبیت جایهایى آشکارا شود که عقول عقلا هرگز بدان نرسد.


چگویى قبضه خاک را بکمال قدرت خود بید صفت خود قبض کرد، آن گه چهل سال در آفتاب نظر خود بداشت تا نداوت هستى از وى برفت. آن گه ملائکه ملکوت را فرمان داد که بدرگاه این بدیع صورت غریب هیئت روید و آستان جلال او را ببوسید.


مشتى خاک را چه اهلیت آن بود که سکان حظائر قدس و خطباء منابر انس پیش وى سجده کنند.


نه نه، که آن مرتبت و منقبت و منزلت نه دربان گل را بود که آن سلطان دل را بود.


و القلب بین اصبعین من اصابع الرحمن.


و از تخصیصات و تشریفات آدمى یکى آنست که در نهاد وى دو بحر آفریده: یکى بحر سر، دیگر بحر دل، و الیه الاشارة بقوله عز و جل: مرج الْبحْریْن یلْتقیان.


از بحر سر لولوء مشاهدت و معاینت برون آید و از بحر دل مرجان موافقت و مکاشفت. و ذلک قوله: یخْرج منْهما اللوْلو و الْمرْجان.


هر دو در نهاد وى تعبیه کرده و حاجز قدرت میان هر دو بداشته: بیْنهما برْزخ لا یبْغیان نه آن بر آن نیرو کند، نه این آن را بگرداند.


و گفته‏اند بحرین اینجا خوف و رجاست عامه مسلمانان را، و بحر قبض و بسط خواص مومنان را، و بحر هیبت و انس انبیا را و صدیقان را.


از بحر خوف و رجا گوهر زهد ورع بیرون آید و از بحر قبض و بسط گوهر فقر و وجد آید و از بحر هیبت و انس گوهر فنا روى نماید تا در منازل بقاء بیاساید.


اینست که گفت یخْرج منْهما اللوْلو و الْمرْجان.


قوله: کل منْ علیْها فان و یبْقى‏ وجْه ربک ذو الْجلال و الْإکْرام همانست که جاى دیگر فرمود ما عنْدکمْ ینْفد و ما عنْد الله باق.


و مصطفى (ص) فرمود فآثروا ما یبقى على ما یفنى.


دنیا دار الغرور است و عقبى دار السرور. دنیا دار الفنا و عقبى دار البقاء.


نسیم عقل بمشام آن کس نرسید که فانى بر باقى برگزیند، دار السرور بگذارد و دار الغرور عمارت کند.


گر مملکت عالم و ملکت بنى آدم در زیر نگین تو نهند و مفاتیح خزائن دنیا بجملگى ترا دهند، چون عاقبت آن فناست دل برو نهادن، خطاست.


بشنو این چند حکمت از وصایاى حکیمان و نصیحت بزرگان: بگفتار از کردار کفایت کردن کار مغرورانست.


بر مایه دیگران اعتماد نمودن حرفت مفلسانست.


بخلعت دیگران شاد بودن سیرت بى‏خردان است.

بجامه عاریتى نازیدن عادت بطالان است.


جفا کردن و وفا طمع داشتن فعل زراقانست.

یسْئله منْ فی السماوات و الْأرْض، مومنان دو گروه‏اند: عابدان‏اند و عارفان، سوال هر یکى بر قدر همت او و نواخت هر یکى سزاء حوصله او.


عابد همه ازو خواهد، عارف خود او را خواهد.


احمد بن ابى الحوارى حق را بخواب دید که گفت جل جلاله یا احمد کل الناس یطلبون منى الا ابا یزید یطلبنى.


عالمیان همه از ما میخواهند و بو یزید خود ما را میخواهد.


و سار سواى فى طلب المعاش‏

فسرت الیک فى طلب المعالى


باز محراب سنایى کوى تو.

هر کسى محراب دارد هر سویى


برین درگاه هر کسى را مقامیست و هر یکى را سزاییست.

پیر طریقت گفت الهى، از جود تو هر مفلسى را نصیبى است. از کرم تو هر دردمندى را طبیبى است، از سعت رحمت تو هر کسى را تیرى است.


هر یکى را جایى بداشته و هر یکى را برنگى رشته، اینست که میفرماید کل یوْم هو فی شأْن یرفع قوما و یضع آخرین.


یکى را صدر قدر بنعت عزت داده، یکى را در صف نعال در حین مذلت بداشته، یکى را بر بساط لطف نشانده، یکى را در زیر بساط قهر آورده.


آدم خاکى را از خاک مذلت برمیکشد و تاج اقبال بحکم افضال بر هامه همت وى مینهد، و لا میل.


عزازیل معلم ملک بود از عالم علوى در میکشد و بر سر چهار سوى ارادت بى‏علت از عقابین عقوبت میآویزد، و لا جور قومى را میگوید فاسْتبْشروا ببیْعکم، قومى را میگوید: موتوا بغیْظکمْ.


موسى کلیم بطلب آتش برخاست، چون میشد شبانى بود در گلیم، چون میآمد پیغامبرى بود کلیم.


بلعام باعورا که نام اعظم دانست، ولیى بحکم صورت بکوه برشد، سگى بحکم معنى و صفت فرو آمد.


آدم هنوز گل بود که کلاه اجتباء وى ساخته بودند.


ابلیس مدبر هنوز سرباز نزده بود که تیر لعنت بزهر قهر آب داده بودند.


این را فرمودند که سجود کن، نکرد و آن را فرمودند که گندم مخور، بخورد.


آدم را عذر بنهاد که وى در ازل دوست آمد و زلت دوستان در حساب نیارند.


و اذا الحبیب اتى بذنب واحد


جاءت محاسنه بالف شفیع‏

ابلیس را داغ لعنت بر نهاد که در ازل دشمن آمد و طاعت دشمنان محسوب نبود.


من لم یکن للوصال اهلا


فکل احسانه ذنوب‏